معنی حواس پرت

فارسی به انگلیسی

حواس‌ پرت‌

Absent-Minded, Abstracted, Careless, Giddy, Scatterbrained, Woolly-Headed

فارسی به ترکی

فرهنگ فارسی هوشیار

حواس پرت

(صفت) پریشان خاطر پریشان حواس.


پرت

(صفت) بی معنی مزخرف لاطایل، منحرف از راه راست: از راه پرت افتاده است. یا از مرحله پرت است دور از اصل موضوع است: (وقتی دیدم لیدیا اینقدر از مرحله پرت است ناچار شدم بوی گفتم. . . ) (دشتی) -3 گیج. (اسم) اسباب خرده و ریزه متفرقه.

حل جدول

حواس پرت

سر به هوا، گیج


کسی که حواس پرت هست

بی حواس، پریشان حواس، خرف، کم حواس، گیج، منگ


کسی که حواس پرت است

سر به هوا، بی حواس، پریشان حواس، خرف، کم حواس، گیج، منگ


سرگشته، حواس پرت، پریشان حواس، حیران

گیج

فارسی به آلمانی

حواس پرت

Geistesabwesend, Verrückt

فارسی به عربی

حواس پرت

شارد الذهن

فارسی به ایتالیایی

لغت نامه دهخدا

پرت

پرت. [پ َ] (ص) در تداول عوام، سخن ناروا و نا به وجه. چرند و پرند. پرت و پلا. ترت و پرت. || از راه به یکسو شو! بَرد!:
در زمانیشان بسازد تَرت و مَرت
کس نیارد گفتنش از راه پرت !
مولوی.
|| منحرف از صواب.
- از مرحله پرت بودن، از موضوع سخن یا از حقیقت امر دور بودن.
- پرت افتادن، دور و تنها افتادن: خانه ٔ شما پرت افتاده است.
- پرت شدن (از جائی)، فرود افتادن از آن.
- پرت شدن حواس، سهو کردن. از موضوع سخن دور افتادن به سهو. مشوش و مضطرب حواس شدن.
- پرت کردن، فرود افکندن. پائین انداختن. هبوط دادن. هابط کردن. با سختی چیزی یا کسی را فرو افکندن از جائی بلند. بقوت افکندن چیزی دور از خود. پرانیدن. بقوت افکندن. انداختن:سنگ پرت کردن.
- پرت کردن حواس کسی را یا پرت کردن کسی را، او را مشوش و مضطرب ساختن. به اشتباه افکندن. اغوا کردن.
- پرت گفتن، پرت و پلا گفتن. ترت و پرت گفتن. هذیان گفتن، ژاژ خائیدن. وِل گفتن. دَری وری گفتن. چرند و پرند گفتن. چرند اندر چرار گفتن. نسنجیده گفتن.

پرت. [پ ِ] (اِخ) شهری در اِکُس (اسکاتلند) مرکز کنت نشینی به همین نام که در کنارتی واقع است با 35000 تن سکنه و کنت نشین پرت 125500 تن سکنه دارد.


حواس

حواس. [ح َ] (از ع، اِ) حَواس ّ. ج ِ حاسه:
محسوس نیستند و نگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند.
ناصرخسرو.
روزی دهان پنج حواس و چهار طبع
خوالیگران نه فلک و هفت اخترند.
ناصرخسرو.
بشناس که توفیق تو این پنج حواس است
هرپنج عطا ز ایزد مر پیر و جوان را
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را
پنجم ز ره دست بساوش که بدانی
نرمی و درشتی چو ز خز خار خلان را
محسوس بود هرچه در این پنج حس آید
محسوس مر این را دان معقول جز آن را
این پنج در علم بدان بر تو گشایند
تا بازشناسی هنر و عیب جهان را.
ناصرخسرو.
دور شو از راهزنان حواس
راه تو دل داند دل را شناس.
نظامی.
- حواس نداشتن، در تداول، قوه ٔ حافظه نداشتن. قوه ٔ حفظ و ترتیب امور نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).رجوع به حَواس ّ شود.


پرت کردن

پرت کردن. [پ َ ک َ دَ] (مص مرکب) بقوّت افکندن.
- پرت کردن حواس کسی را، حواس او را مختلط کردن.

فرهنگ عمید

حواس

حاسه
* حواس پنجگانه (خمسه): (زیست‌شناسی) بویایی، چشایی، لامسه، شنوایی، و بینایی،

معادل ابجد

حواس پرت

677

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری